علی اصغر! علی اصغر
چشمانم را به صدای گرم و با محبت مادر باز می کنم. صورت مهربانش را می بینم و لبخندی میزنم. چند روزیست که دور و بر من شلوغ تر شده. روزهای اول بچه ها شاد بودند و بازی می کردندولی حالا ... . چه اتفاقی افتاده؟ باید به حرف هایشان خوب گوش بدهم. خواهرم سکینه می گوید:« پدرمان سه روز است که آب نخورده. عمو عباس و عمه زینب هم همینطور. آنها سهم آبشان را به ما داده اند.»
رقیه سلام الله علیها می گوید:« کاش به مدینه باز می گشتیم! آدمهای اینجا خیلی بد هستند.»
راستش خیلی احساس تشنگی می کنم. یکی دو روزیست که به زحمت شیر می خورم. من هم می خواهم مثل رقیه گریه کنم ولی سکینه می گوید:« رقیه جان! گریه نکن. پدر از صدای گریه ی ما ناراحت می شودو دشمنان خوشحال.»
رقیه بادست جلو دهانش را می گیرد و سعی می کند صدای گریه اش بالا نرود. پس من هم نباید گریه کنم. آه، خدایا! دست خودم نیست. هر چه می خواهم گریه نکنم، نمی شود. مادر می گوید :« فرزندم دیگر تحمل ندارد.» پدرم، مرا در آغوش می گیرد و صورتم را با مهربانی می بوسد.« چه قدر لب های پدر خشک است!من نباید گریه کنم نباید... .»
صدای پدر را به گوش میرسد :« هل من ناصر ینصرنی؟!»
« چرا کسی جواب پدر را نمی دهد ؟!» عمه زینب با گریه می گوید:« خواهر به فدایت! دیگر مردی نیست که تو را یاری دهد؟!»
گویی، پدر دیگر یاری ندارد. مگر من، علی اصغر، نوه ی شیر خدا، علی بن ابی طالب(علیه اسلام) ، نیستم؟!
دیگر وقت سکوت نیست.باید به پدرم نشان دهم که حاضرم، او رایاری دهم. چه قدر آغوش پدر گرم است! قلبش به شدت می زند. چرا موهایش سفید شده ؟! چرا پشتش خمیده ؟! چه جمعیتی ! همه ی این ها برای کشتن پدر من جمع شده اند؟! کشتن یک نفر احتیاج به این همه آدم دارد؟!
روی دستان پدر بالا می روم. آه، چه حس عجیبی گویی گلویم تر و تازه شده! من، بالا و بالاترمی روم.حالا دیگر می خواهم پرواز کنم. فرشته ها دور من حلقه زده و اشک می ریزند و من به آنها می خندم. دیگر احساس تشنگی نمی کنم.دستان لرزان پدر زیر گلویم را گرفته و چیزی را به آسمان می پاشد.
«پدرجان! شما از من راضی هستید؟ توانستم یار خوبی برایتان باشم؟»
التماس دعا
گردآورنده: تحریریه
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: پیرامون امام حسین